(مهاجربندر)

            نمی دانم چه شد
که پرنده سرنوشتم پرستویی مهاجرشد
که اینک در بندرعباسم
در این شهر خموش مه گرفته
که حزن آلود است و پرتردید
 
نمی دانم چه شد
که بندهای اسارتم را
در کنارتوده ایی از فولاد
که ژکت نامیدند
به دو دستم بستند
نمی دانم چه شد
که چشمانم
خیره برآبهای فارس
خسته وغمناک
این چنین خیس
زباران غم دلتنگیت شد
نمی دانم چه شد
که قلبم
با همه صبرش
این چنین خونین
زشلاق شب تنهاییم شد
نمی دانم چه شد
که بهشت هم بی او
اینچنین سخت
چون جهنم
آن عذاب بعد مردنم شد
نمی دانم چه شد
که ناخداگاه باخدایم گفتم
گر وصال هوری
در جهان دیگر
حاصل غصه وغمهای من است
من گذشتم ازآن
که به جز یارم
جملگی خواروخسند
آرش - بندرعباس ۸۴
 

(پشت همه این ثانیه )

پشت همه این ثانیه ها
صداییست
که تو را می خواند!
نمی شنوی ؟
این صدای خواهش من است
به التماس دیدن تو
که همه روزها را
با ثانیه هایشان
شمرده است!
و ای ثانیه ها !
مگر نمی بینید
که بی او 
همه شما را
به حراج گذاشته ام ؟
پس بگذرید.
آرش بندرعباس ۸۳

(مهر جبرخالق )

در یک حجم سیاه 
مهر جبرخالق
برسرشتم خورده   
بیگمان غوطه ورم
من در این مرداب ناپاکی
نفسم تلخ دراین مرداب است
نفسی باقی نیست
فرصتی می خواهم !!
آرش لنگرود ۸۳
 
 

خنجر درد

غروب سنگینی برآسمان دل غم زده ام تافته است.‌‌‌ذره ذره وجودم درآتش اندوه شعله ور است و فریاد شادی در حلقم جان می دهد.تارو پو د فکریم پنجه در پنجه جنون افکنده اند.جان من از خنجر درد خون آلود است و اگرخونی در بدنم جاریست ازهمت آهیست که قلبم از تازیانه های اندوه برگوشه های شکسته اش در هرطپشش جاری میسازد.
                            
                                        آرش دوره آموزشی اردکان یزد ۸۱