یه شب شلوغ

سال جدیدم با همه شلوغیهاش چه ساکت بی ادا تو زندگیم اومد.کاش میتونست یا حداقل یکی میومد این خنجر تنهایی رو از تو قلبم بیرون میکشید.تنهایی که مثل یه همزاد شایدم مثل یه سایه

همیشه دنبال من. آخه تنهایی که فقط تنها بودن نیست.وقتی پیش اونهایی که دوست داری باشی و نیستی اون موقع هم تنهایی.اونم چه تنهایی سخت و دلهره آوری.و من امروز تنها ترین تنها ترینهایم.

محو تماشا

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
آن چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
به چشمان تو هر که دیده انداخت
دل از کف داد و جان وزندگی باخت
در این اندیشه ام بر او چه رفته است؟
هر آن کس چشم زیبای تو را ساخت

باز فغان از تنهایی

چه عذاب سختی این غم تنهایی.چه قدر بدم میاد از تنهایی و دوست دارم تنهام بذاره و اما تنها کسی که تنهام نمیذاره خود تنهایی.چه عذاب نفرت آوری.چند وقت پیشها رفتم کنار ساحل و گفتم دیگه خسته شدم.آخه میدونید قبلا دوست نداشتم بمیرم.آخه امید داشتم.ولی اون شب یه مرتبه دیدم دیگه فرقی نمیکنه که زنده باشی یا مرده باشی اگه نتونی تا زنده ایی زندگی کنی!

شتاب

بی شتابی لحظه های انتظارم با شتاب از اشک بر گونه هایم نسیم روز غمگینی دیگر را در گوشهایم نوازش میکرد.یادش به خیر.آیا من همان کودک پرتکاپوی دیروزم که به عشقی از آینده به شتاب همین اشکهایم قد کشیدم؟ و آیا آن روز در پروندهای خیالم نامی از بندر عباس این غربت چند گانه ام بود؟ که اینک به آن گرفتار آمده ام.یا پول وزندگی یا آزادی و بی چاره گی! چه شعار مسخره ایی.ای لحظه های هولناک من.مرده یا زنده از این جا خواهم رفت!

تنها

وقتی که تنهام همون حس قشنگ همیشه گی میاد سراغم.حسی که هنوز خوب نمیشناسمش ولی دیگه بهش عادت کردم.حسی که آروم متین میاد پیشم وکاری میکنه که از همه غمام لذت ببرم.حسی شبیه فرار کرن از همه آدمها.مثل یه قو که سرشو لای بال و پرو خودش میگیره و اروم میخوابه.زندگی معنی زودگذر واژهاست.فرار از یه سری حقیقت که هیچکی نمی دونه چی.یه حصارهای پوچ و بی معنی.گاهیم یه جاده بی انتهااز مفهوم.خلاصه هرچی که هست اینجا تو بندر عباس خیلی بهم سخت میگذره.من اصلا به اینجا تعلق ندارم.اصلا مال اینجا نیستم.نکنه همین جا بمیرم؟

شیطان پرست

آنگه که باتمام جنب وجوشش پشت نرده های یک اتهام به جرم پلیدی محصورشد اما با تمام وجوددرافکارزنده بودوچون شیطانش خواندیم خودراشیطان پرست دیدیم وهزاران بارتوبه واستغفاروگاهی ضعف واستمراردرآنچه گناه نامیدیمش نمودیم.اماهمگی میدانستیم که این یک گنه تحمیلی است چون آن رابرآنچه که خداوندمحدودش کرده بود محدودترش کرده بودیم.پسرکان درتکاپوی خلاص دخترکان فراری ازاتهامات گناه .بعضیم به گل نشته درمرداب گناه.وکسی چه می دانست شایدحس جنسی بهمراه گناه آمده بود.