نمی دانم چه شد که پرنده سرنوشتم پرستویی مهاجرشد که اینک در بندرعباسم در این شهر خموش مه گرفته که حزن آلود است و پرتردید نمی دانم چه شد که بندهای اسارتم را در کنارتوده ایی از فولاد که ژکت نامیدند به دو دستم بستند نمی دانم چه شد که چشمانم خیره برآبهای فارس خسته وغمناک این چنین خیس زباران غم دلتنگیت شد نمی دانم چه شد که قلبم با همه صبرش این چنین خونین زشلاق شب تنهاییم شد نمی دانم چه شد که بهشت هم بی او اینچنین سخت چون جهنم آن عذاب بعد مردنم شد نمی دانم چه شد که ناخداگاه باخدایم گفتم گر وصال هوری در جهان دیگر حاصل غصه وغمهای من است من گذشتم ازآن که به جز یارم جملگی خواروخسند آرش - بندرعباس ۸۴